بی بی گل
کار همیشگی ی بی بی گل بود . دست هایش را زیر چانه می گذاشت و به قاب عکس با لا ی رف زل می زد
.آنقد ر گریه می کرد که متوجه خیس شدن جاجیم نمی شد .
با این حال که بیش از 55سال نداشت اما مسن تر از این به نظر می رسید .
ازدار دنیا کسی را نداشت تمام دل خوشیش همین یک پسر بود .کسی باورش نمی شد یک سال بعد از ازدواجش بر اثر بیماری سرطان خون بمیرد .
بی بی گل از کجا می دانست سرنوشت با او این چنین بازی خواهد کرد .آن وقت شاید با عروسش کمی ملا یمتر رفتار می کرد .از اینکه تمام آرزوهایش را بر باد رفته می دید ناراحت بود .
همیشه پسرش او را بی بی گل صدا می کرد . وقتی از سر کار برمی گشت پیش ِبی بی گل می رفت سرش را روی پا ها ی بی بی گل می گذاشت و بی بی گل هم مثل همیشه با دست های نحیف و مهربانش دستی بر پیشانی و موها یاو می کشید .
غروب ها بیشتر دلش تنگ می شد . آن وقت بودکه گریه امانش نمی داد . به حیاط می آمد و روی تخت می نشست . قلیانش را چاق می کرد و پشت سر ِهم پک می زد . اما امروز بی بی گل دلش گرفته بود . این را می شد از صورتش فهمید . صدای قل قل قلیان اعصابش را بهم ریخته بود . پک های قلیان هم او را نتوانسته بود آرام کند .
نی قلیان را به طرفی پرت کرد . اضطراب تمام وجودش را گرفته بود . نی قلیان رابرداشت این بار محکم تر پک زد . به سرفه افتاده بود . اما باز به کارش ادامه داد . نمی شد فهمید درسرش چه می گذرد .
صدای زنگ خانه به صدا در آمد . مدت ها بود که کسی زنگ این خانه را به صدا درنیاورده بود . لرزان لرزان پا شد از تخت پایین آمد به سمت دررفت در را باز کرد . وقتی نوه ی سیاه چرده اش را به آغوش کشید . لبخند بر لب های چروکیده بی بی گل نشست .
داسار
خبرنامه وب سایت:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 108
بازدید هفته : 482
بازدید ماه : 3699
بازدید کل : 305004
تعداد مطالب : 828
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1
<-PollItems->
|
||